علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

تعطیلات عید فطر (بخش دوم)

ساعت پنج بعدازظهر از دماوند روانۀ جاده شدیم! چند دقیقه بعد در مقابل امامزاده ای توقف کردیم تا نماز ظهرمان را به جا آوریم! در امامزاده مادرمان از گل ها و درخت شاتوتی که آن جا بود عکس های زیبایی بر صفحۀ حساس به نورِ دوربینِ خود ثبت کردند! روز عید فطر هوا خیلی خنک تر از روزهای قبل بود و همین مسأله بهانه ای بود که همگان از شهر خارج شوند و در نقاط مختلف بیرون شهر به تفریح بپردازند! ما نیز بعد از اقامۀ نماز عازم سد لتیان شدیم! اطراف دریاچه بر خلاف همیشه به حدی شلوغ بود که مأموران انتظامی آن جا مستقر بودند و ماشین ها به علت شلوغی زیاد اجازۀ تردد به پایین را نداشتند! و همۀ این ازدحام به خاطر آب خیلی زیاد سد بود که به لطف پروردگار خیلی بالا آمد...
31 تير 1394

تعطیلات عید فطر (بخش اول)

شاید ندانی، ولی عکاسی یکی از زیباترین کارهای دنیاست! عکاس بودن به انسان ریزبینی می بخشد یک ریزبینی خاص که عکاس را ملزم می کند به دیدنِ زیبایی ها و در واقع یک زیبا بینی+جزئی نگری را به انسان هدیه می دهد! وقتی یک منظره را از دوردست ها و به صورت جمعی می نگری از آن لذت وافری می بری ولی لذتی چندین برابر را زمانی تجربه می کنی که به همان منظره یا بخشی از آن، از دریچۀ دوربین و از قاب چند سانتیمتر مربعی آن بنگری و تمام آن زیبایی ها را در آن قاب کوچک بگنجانی! اگر قبول نداری به این عکس ها دقت کن! عکس هایی که بارها  و بارها آن ها را دیده ای ولی شاید آن زیبایی هایی را که در این عکس ها می بینی هرگز در نگاه مستقیم به آن ندیده باشی! ...
29 تير 1394

گذرِ ششمین سال از یک پیوند

بیست و دوم تیرماه بود! مادرمان از صبح در حالِ تدارک افطاری بودند. چرا که شب هنگام و به مناسبت ششمین سالگرد ازدواج بابا و مادرمان میهمان دعوت کرده بودند! ما نیز از صبح علی الطلوع به طور مداوم و حداقل صد بار رو به مادرمان:"مامانی کی میخواد بیاد؟" و مادرمان:" خاله لیلا، یاسمین جون، بابای یاسمن جون، دایی محسن و یوسف" و یا گاهی که نام میهمانان را می پرسیدیم مادرمان به طور غیر مستقیم ما را وادار به گفتن نام میهمان ها می کردند تا کمتر فرصتی برای پرسیدنِ سوالات تکراری مان پیش آید و ما یک به یک نام میهمانان را می گفتیم ولی از آن جا که از گفتنِ نام یوسف به صورت فی البداهه عاجز بودیم، بعد از گفتن نام دایی محسن رو به مادرمان ...
28 تير 1394

به رأفت یک دوست!

در زندگی یک انسان اتفاقات زیادی روی می دهد ولی فقط گاهی از یک اتفاق ساده یک عمر عشق خلق می شود... عشقی که تمام زندگی یک انسان را تحت تأثیر قرار می دهد! و عشق ورزیدنی که برای انسان آرامش می آورد و شادی درون! عشقی که در جای جای زندگی و مخصوصاً در لحظات سخت حضورش به شدت احساس می شود! حضور این عشق آن قدر ملموس است که برای درکِ آن نیاز به دیدار نیست! و برای درکِ آن نیاز به حضور در مقابلش نیست و برای بودنش نیاز به خواندنش نیست! او وقتی به زندگی انسان وارد می شود مانند یک رفیق شفیق در همه حال همراه می ماند و معرفت آن قدر در وجودش موج می زند که گسستن از کسی که افتخار دوستی با او نصیبش شده است، از او ساخته نیست! همین عشق است که در تمامِ خ...
21 تير 1394

ماهِ تمامِ چهار ساله

گاهی با وجود آن که برای انجام کاری از مدت ها قبل برنامه ریزی دقیق صورت می گیرد، آن قدرها هم خوب از آب در نمی آید و گاهی بدون هیچ برنامه ریزی یکی از بهترین و به یادماندنی ترین اتفاقات در زندگی ات رقم می خورد! تولد ما و البته جشن تولد ما در زمرۀ همین اتفاقاتِ بدون برنامه ریزی قرار می گیرد که به یکی از خوشایندترین اتفاقات زندگی ما و بابا و مادرمان تبدیل شده است! قبل ترها مادرمان برای برگزاری جشن ها و میهمانی های خود بسیار انگیزه داشتند. چرا که ما چند میهمان داشتیم که همواره پایۀ هر گردش و هر میهمانی ناگهانی و برنامه ریزی نشده ای بودند و تحت هیچ شرایطی ما را تنها نمی گذاشتند! بله میهمان مان خاله مهدیۀ دوست داشتنی و آوینای مهربا...
10 تير 1394

خندوانۀ خردادی (بخش دوم)

بازی مان تمام شده است، مادرمان اعلام می کنند که وقت خواب است! ما نیز به سرعت ماشین ها و هواپیماهایی را که در حال بازی با آن ها هستیم، به صف می کنیم! و اتفاقاً همه را بر عکس می چینیم و از معرکه دور می شویم! مادرمان از کنار آن ها عبور می کنند و حالت برعکس و البته جمعی همۀ هواپیماها و ماشین ها توجه شان را به خود جلب می کند! مادرمان رو به ما:"علیرضا این ماشین ها و هواپیماها چپ کرده اند؟! مگه مراقب نبودند؟!" و ما؟:" نه، ماشین­ها خوابند! ، هوابیمانا هم خوابند! "(تصویری از هواپیماها و ماشین های خوابیده در ادامۀ مطلب آپلود شده است!). ********* مدت مدیدی است که وقتی مقداری از خوراکی مان را می خوریم باقیمانده اش ر...
4 تير 1394

خندوانۀ خردادی (بخش اول)

موقعیت: بعد از اتمام انیمیشن "در جستجوی نمو" ما: " ماهی به حرف باباش گوش نداد آدم فضایی بُردَش (برده ­اش)! " مادرمان:" آدم فضایی نه، آقای غواص بردش" و اندکی بعد ما رو به بابایمان: " بابایی نمو به حرف باباش گوش نداد! آگا عواص بردَش! " ********* موقعیت: خیابان. ما و مادرمان داخل ماشین. دخترکی هفت، هشت ساله با مادرش در حال عبور از پیاده رو! ما: " مامانی نی نی آبنبات چوبی می خوره!" مادرمان: " اون نی نی نیست پسرم! اون یه دختر خانم بزرگه! اون که از شما بزرگتره! مگه شما نی نی هستی که اون نی نی باشه!؟" ما: " نه، من نی نی نیستم! من یه آقای ...
1 تير 1394
1